ماجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به دو سه روز اول بعد آشنایی با محمد رضا در مورد گفتن یا نگفتنش خیلی کلنجار رفتم ولی به نتیجه ثابتی نرسیدم فقط احساس کردم کفه ی گفتنش سنگین‌تره حالا تعریف میکنم هرچند ممکنه بعد خوندنش بعضیا بگن دخترجون تا حالا واژه خجالت به گوشت خورده؟ اصلا چشیده ای درکش کرده ای؟

اوایل  آشنایی با محمدرضا اینقدر جذبش شده بودم و اینقد معنویتش  منو گرفته بود که از 12 شب تا 4 صبح در موردش سرچ میکردم یه جایی مادر عزیزش یه خاطره‌ای تعریف میکنه که یه بار که میرن مسافرت ماه رمضونه تا از حد ترخص رد میشن محمد از عقب ماشین میاد میگه مامان وقت افطاره افطار کنیم مادرشون می گن هنوز که ظهره بذار غروب الان زشته، محمدم برمی‌داره میگه خدا اجازه داده و شروع میکنه به خوردن بدون هیچ خجالتی. خب اینو داشته باشین حالا بریم سراغ داستان خودم رفتم عابربانک از برگشت از جلوی مسجد رد شدم صدای توسل و روضه و دعا رو که شنیدم دلم هوا کرد خیلی وقت بود هم مسجد نرفته بودم دیگه رفتم داخل مسجد، داشت زیارت عاشورا میخوند نیم خیز شدم که بشینم گفتم برم اول مهر بردارم برای سجده عاشورا که اینجا یهو یادم اومد . 

یادم اومد و یادم اومد. 

به درهای خروجی نیگا کردم درب حسینیه خیلی نزدیکتر بود خواستم برم سمت در حسینیه یادم اومد از کفشام که‌ از درب اصلی اومدم اونجاست، همزمان که میرفتم سمت حسینیه یکی داشت از در اصلی میومد تو مسجد صداش کردم گفتم  عذر شرعی دارم یادم رفته بود کفشامو برام آورد دیگه نرفتم بیرون گفتم الان که توی حسینیه ام مشکلی نداره، نشستم و جاتون خالی از روضه و دعا بهره بردم، آخر سر منتظر مامانم موندم که باهم بریم بیرون مامانم که‌ کفشاش سمت در اصلیه از اون در میره منم از درب حسینیه حالا تصور کنید چی می شه؟ در بستست و یک قفل اندازه کله بنده به در مسجد از داخل زده شده. خدایا چیکار کنم الان اگه از داخل مسجد رد بشم که ناجوره به خادم مسجد هم بگم که متوجه میشه زشته 

مامانم میبینه دیر کردم میاد تو مسجد گفتش بیا سریع رد شو از همین در برو بیرون گفتم مامان گناه داره باید توی شرایط اضطراری رد شد ولی الان که شرایط اضطراری نیست به خادم مسجد میگم بیاد در حسینیه رو باز کنه مامانم که حریفم نشد گفتش خجالت نمی کشی به خادم بگی؟ یاد ماجرای محمدرضا افتادم که چیزی رو که خدا اجازشو داده دیگه خجالت و نظر مردم براش رنگی نداشت مصمم‌تر شدم که از داخل مسجد که ورود بهش برای خانوما در اون شرایط ممنوعه تا یک هفته، تا جایی که تلاشم راه داشته باشه، رد نشم. مامانم گفت من که روم نمیشه خادمو صدا کنم، گفتم مامان جون شما برو من خودم به این پسربچه ها میگم خادمو صداو کنند مامانم دلش به حالم سوخت و خادمو صدا زد و بهش گفت بیاد در حسینیه رو باز کنه خادمم از دور منو نظاره کرد و سریع متوجه شد حالا تصور کنید چی شد؟!

هیچی، نه یعنی خیلی چیزا جناب خادم از دور با دست منو به سمت درب خروجی راهنمایی می‌کرد و اشاره می کرد که سریع بیا رد شو منم توجه نمی کردم و مصر بودم که درب حسینه باز شه. آقای خادم سرجاش واستاده بود و اصلا قصد نداشت در حسینیه رو برام باز کنه از این طرف منم اصلا از جام ت نخوردم. خادم جوان که دید حریفم نمیشه غرغرکنان اومد سمتم و به من که رسید گفتش بیا رد شو من میگم اشکال نداره منم در جوابش گفتم مگه شما مرجع تقلیدی؟! خلاصه با همون حالت غرغرگونه درو باز کرد و منم از حسن حوصلش تشکر کردم و بالاخره بدون عبور از داخل مسجد رفتم بیرون. از برگشت با مامانم کلی خندیدیم و شدت خنده به قدری بود که زنگ زدم با دوستم تقسیم‌ش کردم و باخنده میگفتم همش زیر سر این مدافع حرمه که جدیدا باهاش آشنا شدم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها